جدول جو
جدول جو

معنی تب ربع - جستجوی لغت در جدول جو

تب ربع
(تَ بِ رِ)
ربع. تب که یک روز گیرد و دو روز گذارد. (منتهی الارب). تب چهارم. حمی الرابع: و بترین تبها که با این تب (سل) آمیخته گردد تب خمس است، پس ربع، پس شطرالغب، پس نایبه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
تا بیدرنگ مشکل و صعب است بر طبیب
بردن ز مرد پیر تب ربع در شتا
اندیشۀ تو باد طبیبی که بیدرنگ
درد نیاز پیر و جوان را کند دوا.
امیر معزی (از آنندراج).
ربع زمین بسان تب ربع برده پیر
از لرزه و هزاهز در اضطراب شد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 156).
رجوع به تب و تب چهارم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تبرع
تصویر تبرع
نیکویی کردن محض رضای خدا، کاری برای ثواب انجام دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تب بر
تصویر تب بر
هر دارویی که تب را قطع کند یا تخفیف بدهد
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
به کون افتادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افتادن در حال بیهوشی: ’و من ابحنا عزه تبرکعا’. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مربع بنشستن. (زوزنی). به چهارزانو نشستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دوتا کردن قدمها را بزیر ران مخالف یکدیگر. (اقرب الموارد) (المنجد) ، کوهان دراز برآوردن شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، برپا شدن و درست گردیدن کاری. (از اقرب الموارد) : تربعت بهم الامور فی ظل ّ سلطان قاهر. (حضرت علی (ع) ، از اقرب الموارد) ، بهاران جایی بودن. (زوزنی). بهاران جای بودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اقامت کردن بمکانی در بهار. (اقرب الموارد) ، بهار بخوردن. (زوزنی) (از اقرب الموارد). خوردن شتر علف بهاری را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، برداشتن سنگ را. (اقرب الموارد) ، بریدن شاخه های درخت خرما و چیدن آن: تربع النخیل، خرفت و صرمت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
چیزی بدادن که واجب نباشد بدادن آن. (تاج المصادر بیهقی). تبرع بعطاء، دهش کردن بی آنکه آن دهش واجب باشد بر وی. (از منتهی الارب) (از قطر المحیط) (از ناظم الاطباء). بخشیدن چیزی و کردن کاری که واجب نباشد. (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ نظام). چیزی بکسی دادن که واجب نباشد دادن آن. (زوزنی) : یقال فعله متبرعاً، یعنی کرد آن را بنظر ثواب. (منتهی الارب). و فعله متبرعاً، ای متطوعاً او تطوعاً من غیر ان یندب الیه. (قطرالمحیط). تبرع فلان بالعطاء، ای تفضل بما لایجب علیه و قیل اعطی من غیر سؤال. قال الزمخشری کانه یتکلف البراعه فیه والکرم. و فی الصحاح: فعله متبرعاً، ای متطوعاً و هو من ذلک. (تاج العروس ج 5 ص 273) ، عطا کردن بدون چشم داشت عوضی. (از اقرب الموارد) : فعله متبرعاً او تبرعاً، ای من غیر طلب الیه کانه یتکلف البراعه فیه والکرم. (اقرب الموارد) ، نیکویی کردن. (دهار) ، گاهی مجازاً بمعنی عبادت نفل آید. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ سا)
که تب برد. که تب قطع کند. دافع تب. قاطع حمی. که علاج تب کند، دارویی تب بر. هر دوا که قطع تب کند. دواهای تب بر: کتین، پوست بید، اکالیپتوس. خینورمین بهترین تب برها است. آتبرین در مالاریا تب بر است
لغت نامه دهخدا
(تَ بِ غِبْب)
حمی الغب. و آن تب صفراوی است که مادۀ آن در خارج عروق مانند فرج اعضاء و معده و کبد، تعفن ایجاد کند. (از بحر الجواهر). حمای غب. تب سه یک. رجوع به غب و تب و حمی و دیگر ترکیبهای آن دو و تب سه یک شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
رفتن برفتار سگ، سبک رفتن، با شتاب رفتن. (از قطر المحیط) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ بِ رَ)
تب راجعه. حمی الراجعه. حمای رجعی. حمای کرار. رجوع به تب راجعه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
برقع پوشیدن. (زوزنی) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ بِ رَ)
رجوع به تب رجع و تب راجعه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تبربس
تصویر تبربس
سبک رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبرقع
تصویر تبرقع
پوشه نهادن روی پوشاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تب بر
تصویر تب بر
هر داروئی که تب را قطع کند یا کاهش دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تربع
تصویر تربع
چهار زانویی چهار زانو نشستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبرع
تصویر تبرع
عطا کردن، بدون چشم داشت عوضی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تب بر
تصویر تب بر
((تَ. بُ))
چیزی که تب را قطع کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبرع
تصویر تبرع
((تَ بَ رُّ))
برای رضای خدا کار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تب بر
تصویر تب بر
آنتی پیرین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از یک ربع
تصویر یک ربع
یک چهارم، یک چارک
فرهنگ واژه فارسی سره
احسان، بخشش، بر، ثواب جویی، نیکویی، نیکی، نیکوکاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از اصوات قطره قطره، دانه های برنجی که براثر داغ شدن در روغن
فرهنگ گویش مازندرانی
از اصوات
فرهنگ گویش مازندرانی
سخت ادراری، ادراری که بی اختیار بیرون ریزد
فرهنگ گویش مازندرانی